معنی شیرینی مغز گردویی

آشپزی

شیرینی گردویی

شیرینی گردویی
زرده تخم مرغ 6 عدد .  پودر قند 1 لیوان .  گردو خرد شده 1 لیوان .  وانیل 1/2 قاشق چایخوری
طرز تهیه: فر را با دمای 160 درجه سانتیگراد روشن کنید تا گرم شود، زرده های تخم مرغ را داخل کاسه ای بریزید و بزنید تا یکدست شود سپس نصف پودر قند را اضافه و مخلوط کنید.
پس از اینکه مخلوط شد باقی مانده پودر قند را اضافه کنید و حدود 5 دقیقه با همزن بزنید تا کرم رنگ و کشدار شود سپس اسانس وانیل و گردوهای خرد شده را اضافه کنید.
ته سینی کاغذ روغنی بیندازید، با قاشق از مواد بردارید و ته سینی بریزید، اینکار را با فاصله انجام دهید تا در صورت پهن شدن شیرینی ها به هم نچسبند.
سینی را درون فری که از قبل روشن کرده اید به مدت 15 دقیقه قرار دهید تا شیرینی ها آماده شوند، شیرینی آماده را از فر خارج کنید و پس اینکه خنک شد با پودر قند تزئین و سرو کنید (این شیرینی در ظرف دربسته تا چند روز قابل نگهداری است).

لغت نامه دهخدا

شیرینی

شیرینی. (ص نسبی) این انتساب نسبت به شیرین است. (از انساب سمعانی).

شیرینی. (ص نسبی، اِ مرکب) هر چیز شیرین. هر چیز که مزه ٔ قند و نبات دهد و حلاوت داشته باشد. (یادداشت مؤلف). || آنچه پزند و سازند از خوردنیهای شیرین. خوردنیهای گوناگون که از شکر و عسل و قند ممزوج با دیگر چیزها سازند. آنچه قناد پزد از اقسام خوردنیهای شیرین، از آن جمله است: پشمک. باقلوا. راحهالحلقوم. غرابی. ناف پری. ناف پریان. لوز. مسقطی. قرص. نشکنک. گز. نقل. پفک. رشته برشته. قطاب. بورک. پادرازی. نان قندی. نان برنجی. نان آردی. خاتون پنجره. گوش فیل. زلوبیا. بامیا. آب نبات. زبان بره. غرابیه. کمک. نیم شکر. نان نخودچی. بوقی. قیفی.لوزینه. شکربوره (اگردک). سوهان. ولیعهدی. برشتوک. خبیص (افروشه). گوزینه. قطایف. کلیچه. فالوذج. نان عروسان. مچی. رنگینک. (یادداشت مؤلف): شکر و جلاب و شیرینی ها همه سودمند است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). من دنیا را بدان چاه... مانند کردم... و چشیدن شهد و شیرینی را به لذات این جهانی. (کلیله و دمنه).
هر دوستی که خوانْش من اندرنهم به پیش
شیرینیَش مدیح بود ترشیَش هجا.
سوزنی.
هرکه شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد.
(گلستان).
همه کس را دندان به ترشی کند شود مگر قاضی را که به شیرینی. (گلستان).
چو نشناسد انگشتری طفل خرد
به شیرینی از وی توانند برد.
سعدی (بوستان).
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی.
سعدی.
سعدیا داروی تلخ از دست دوست
به که شیرینی ز دست دیگری.
سعدی.
یکی را دیدند که کوزه ٔ شیرینی دارد... چون تفحص کردند در آن شیرینی موش مرده یافتند. (انیس الطالبین ص 178).
یخ بست همه چربی و شیرینی بقال
لیکن عسل و روغن از آنها همه به بست.
بسحاق اطعمه.
- شیرینی جات، از: شیرینی فارسی بمعنی حلوا + جات، کلمه ٔ هندی بمعنی گروه. (یادداشت مؤلف).
- شیرینی شنبه، رسم است اهل ایران را که روز شنبه صبح از خواب برآمده قدری شیرینی خورند و به حضار قسمت کنند به زعم اینکه اگر این روز بخوشی بگذرد تمام هفته بخوشی سر آید و الا فلا. (آنندراج):
معلم دارد آیین فلک با زیردستانش
دهد شیرینی شنبه ز چین جبهه طفلان را.
شفیع اثر (از آنندراج).
|| حلوا. (ناظم الاطباء). حلواء. حلاوی، شیرینی ها. حلاوی. (یادداشت مؤلف). || هر چیز گوارا و لطیف و ملایم. (ناظم الاطباء). || نقد یا جنس که دهند کسان وآشنایان و بالاخص زیردستان را در سور و جشنی. هبات وصلات خرد: شیرینی عروسی. شیرینی خانه ٔ نو. هدیه که عاقد را دهند در عروسی. مزد دلاک که ختنه کند. (یادداشت مؤلف). || آنچه دهند ارباب مناصب و اصحاب ارتشاء را برای حق کردن باطل و باطل نمودن حق یا انجام کاری اعم از مشروع و نامشروع. رشوت. رشوه. حلوابها. پول چای. (از یادداشت مؤلف). پاره:
به زر نز دلستان کز دین برآید
بدین شیرینی از شیرین برآید.
نظامی.
|| عناب. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || (حامص) صفت و حالت شیرین. شیرین بودن. حلاوت. حلاوت داشتن. حلائت. حلاواء.ضد تلخی. طعمی چون طعم عسل و شکر داشتن. مقابل تلخی. مزه ای چون مزه ٔ قند. (یادداشت مؤلف):
تلخی و شیرینیَش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر باَّپیون.
رودکی.
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تابید را نباشد بویی چو داربوی.
رودکی.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی در پُرّی و بسیاری.
منوچهری.
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت سر انگشت بخاید.
سعدی.
سعدی از گرمی بخواهی سوختن
بس که شیرینی تو از حد می بری.
سعدی.
عشق لب شیرینش روزی بکشد سعدی
فرهاد چنین کشته ست آن شوخ به شیرینی.
سعدی.
|| طعمی که تلخی و شوری و ترشی ندارد. مزه ای که از ترشی و تلخی و تندی و گسی و شوری در آن نباشد: شیرینی آب. (یادداشت مؤلف). || کنایه از خوش آیندگی است. (از آنندراج). لطافت. دلنشینی. مطبوعیت. لطف. ملاحت. (یادداشت مؤلف):
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.
منوچهری.
ملوک را بجز دو نگینه روا نبود، یکی یاقوت... و دیگر پیروزه ازبهر نامش را و شیرینی دیدارش. (نوروزنامه).
لیک شیرینی و لذات مفر
هست بر اندازه ٔ رنج سفر.
مولوی.
با خلق خدا سخن به شیرینی کن
اظهار نیاز و عجز و مسکینی کن.
امامی خلخالی.
- خودشیرینی، خوش رقصی. خود را بدروغ صمیمی و یکرنگ و خدمتگزار وانمود کردن. (از فرهنگ عامیانه).
- شیرینی افسانه (پیغام ومانند آن)، خوش آیندگی آن. (آنندراج). خوشی و دلنشینی آن:
وعده ٔ بوس آرزوی تشنه را در خواب کرد
دیده ٔ این طفل را شیرینی افسانه بست.
صائب (از آنندراج).
|| گرانی قیمت. گرانی. گرانبهایی. (یادداشت مؤلف). || عزت. عزازت. کم یابی. (یادداشت مؤلف).


مغز

مغز. [م ُ غ ِزز](ع ص) گاو ماده که بار بر وی دشوار باشد.(منتهی الارب). ماده گاوی که آبستنی بر وی دشوار باشد.(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

مغز. [م َ](اِمص) دورسپوزی.(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 183). مغزیدن مصدر است. «مَمْغَز» در شاهد ذیل مفرد نهی است.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدْت ای پسر مَمْغَز تو هیچ.
رودکی(از لغت فرس ایضاً).
و رجوع به مغزیدن شود.

مغز. [م َ](اِخ) قریه ٔ بزرگی است با باغهای بسیار از نواحی قومس و مستعربان آن را به جهت داشتن درختان گردوی فراوان ام الجوز نامند و میان آن و بسطام یک منزل است.(از معجم البلدان). قریه ٔ بزرگی است کثیرالبساتین که در میانه ٔ آن و بسطام یک مرحله راه است و از نواحی شهر قومس بوده که اکنون ویران است و مستعربه آن را «ام الجوز» خوانند.(انجمن آرا). و رجوع به نزههالقلوب چ لیدن ص 174 شود.


شیرینی ساز

شیرینی ساز. (نف مرکب) شیرینی سازنده. آنکه شیرینی سازد. قناد. (فرهنگ فارسی معین). شیرینی پز. رجوع به شیرینی پز و نیز مترادفات کلمه شود.


شیرینی پزی

شیرینی پزی. [پ َ] (حامص مرکب) کار شیرینی پز. قنادی. شیرینی سازی. عمل پختن شیرینی. (یادداشت مؤلف). || (اِ مرکب) دکان قناد. دکان قنادی. شیرینی سازی. دکان یا کارخانه ای که درآن شیرینی پزند. دکان شیرینی پز. (یادداشت مؤلف).


شیرینی پز

شیرینی پز. [پ َ] (نف مرکب) قناد. آنکه شیرینی سازد. حلوایی. شیرینی ساز. شیرینی فروش. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرینی پزی شود.

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

فرهنگ عمید

مغز

(زیست‌شناسی) بخش نرم و خاکستری‌رنگی که درون جمجمه قرار دارد، مخ،
مادۀ چرب که میان استخوان جا دارد،
آنچه در هستۀ میوه یا درون برخی میوه‌ها وجود دارد،
[مجاز] اصل و حقیقت چیزی،
[مجاز] سر،
[مجاز] نخبه، بااستعداد، باهوش،
* مغز تیره: (زیست‌شناسی) [قدیمی] = نخاع

معادل ابجد

شیرینی مغز گردویی

1877

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری